. پارانویا؟
نوشته شده توسط : perana

دیروز که ز درباره پارانویا نوشته بود رفتم درباره‌ش خوندم. دیدم چقدر علائمش رو دارم :)) انی وی! نیومد بیمارستان و به نظرم آدمش هم نیست و امیدوارم بتونم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره بهش نگم که بیاد. از "درس دارم" رسید به "سردمه" و آخر هم "باید می‌رفتم خونه"! نپرسیدم ازش که خب اگه مدرسه بودی چی؟... کی یاد می‌گیرم به آدم‌ها اونقدری که باید، اهمیت بدم؟

عصبانی نیستم، تا حد زیادی پر انرژی و خوشحالم، عجیبه که وقت نمی‌شه خستگی در کنم. داداش کوچیکه می‌گه تو که برای اسباب کشی کاری نکردی و راست می‌گه. برای جشن خیلی دویدم و فکر می‌کنم آخر دویدنه، رسیدن بود. مثل پایان نامه، و خب این خیلی خوشحال کننده‌ست. مثل روی قله ایستادن.

خورشید می‌گه شوهرش یه بار یه بچه‌ی مبتلا به سرطان دیده و گریه کرده. بهش می‌گم من قسی‌القلبم. اما حقیقت اینه که وقتی رسیدم خونه، باید گریه می‌کردم و گریه کردم. برام مثل نیشتر زدن به یه زخم بزرگ چرکی بود. دردناک و آرامش‌بخش. 





:: بازدید از این مطلب : 149
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 3 دی 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: